شاعر : ناشناس نوع شعر : مدح و مرثیه وزن شعر : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن قالب شعر : مربع ترکیب
شرح حال دل من شرح غم وهجران استشرح چشم تَرِمن شرحخودباراناست شرحهشرحه شده این دلکههمه سوزان استسالها سوخته ازهجررخ یـاران است
تـیر انـدوه به جـان و دل من بـنـشـسـته
مـثـل آئـیـنه دلم از غـمـشـان بشـکـسـته
ذکریاران بهلب ازدوریشان میگیرم زجـوانـی ز فـراق و غــم آنـان پـیــرم منکه عمریست که از زندگی خود سیرملحظه لحظه بهخدا جان دهم ومیمیرم سـالهـا مـنـتـظـرت بــوده دلـم آه بـیــا چه خوش این لحظه که تو آمدی ازراه بیا روزگاریست که ازاوج عزا جان دادم بـا مـرورهـمـۀ خــاطـرههـا جــاندادم بهخـدا من بههـمان کـربـبـلا جان دادم بعد ازآن کوفه ودرشـام بلا جان دادم چون بهانه شده بر کُشتن من زهـرستم به خـداونـد قـسـم کـشـته مـرا نـیـزۀ غم زهرگر چه به تنم کرده اثرحرفی نیست حاصلم گرچه شده خون جگرحرفی نیست بوده چون شام مرا روزاگرحرفی نیست گر چه برشام غمم نیست سحرحرفی نیست لـیـک ازخـاطـرۀ شـام فـقـطمیسـوزم یـادآن سـنـگ سـرِبـام فـقـطمیسـوزم آنچـنـانم که به حـالـم دلبـاران گـرید دیـدهها یـکـسره چون ابـربهاران گرید آسـمـان با هـمه ذرات دل و جـان گرید همره من به غـم کـشـتۀ عـطـشان گرید لحظهای اشک دوچشمم نشود خشکیده این چنین گریهکنی هردوجهان کِی دیده قرنها نوح زاندوه وغمش گریه نمود آدم از معصیت بیش و کمش گریه نمود چشمیعقوب اگر دم بهدمش گریه نمود مـاهیثـرب بهمیان حـرمش گـریه نمود اشکها جـمع شد و راهـی چـشمانم شد آب بـر آتـش ایـن سـیـنـۀ ســوزانـم شـد منکه ازخاطـرههای دل خود لبـریـزم چون بهاران شدم ازاشک وچنان پائیزم اشک برغـربت مـردان خـدا میریـزم میشد آنروز گر ازبستر خود برخیزم رزم میکردم وبا خصم چو میجنگیدم خوب میشد که پُرازخون تنخود میدیدم حکـم حق بود که من زنـده بـمانم ماندم حکمحق بود که من نوحه بخوانم خواندم خوندل را همه چون اشک برانم راندم ازدو چشمم همه عمر اشک عزا افشاندم با دوچشمی که همه مـنظـرههارا دیدم غـرقخـون گـشتن جـمع شهـدارا دیدم
دیـدهام کـربـبلا را که پُـر از تـیـر شـدهنعـش یـاران خـدا را که پُـرازتیرشده خـیـمۀ غـرق بـلا را که پُر ازتـیرشدهجـسم آن مـاه وفا را که پُـرازتـیرشده آن علمدار حرم که حرمش علقمه است تاکه افـتاد زمین نـذر غـم فـاطمه است مـنخـودم دیــدهام آن قــافـلـۀ زنهـارامـن خـودم دیــدهام آنآتـش دامـنهـارا من خودم دیدهام آن غرق بهخون تنها رامنخـودم دیـدهام آن پـسـتی دشمنهارا من خودم دیدهام آنخیمۀ سوزان ای وای من خودم دیدهام آن نعلستوران ایوای دیدم آن تیر سهشعبه که به حنجر خوردهدیدم آن سنگ پر از کینه که بر سرخورده دیدم آن کعبنی وآن چه به خواهرخوردهدیدم آن نیزه وتیری که به پیکرخورده دیدم آن فوجکه برگودی مقتل زدهبود هرکه را حربه نمود چوب به دست آمده بود شاهـد خـونِ دل و آنهـمه محـنت بودمشاهـد بیکـسی و غـربت عـتـرت بودم شـاهـد شـام غـم وکـوفـۀ حـیـرتبـودمشاهـدغـربت ویـرانـه به ظـلـمت بـودم خواهـرم نیـمهشبی ماه شب ویـران شد قتلگاهش لب پرخـونِ سری مهمان شد این هـمه رنج و بلا دیـدم و زنده مانـدمبر سر نـیـزه چهها دیـدم و زنده مـانـدم بیکسی را همه جا دیـدم و زنده مانـدموایمـن کـربـبـلا دیـدم وزنـدهمــانـدم یارب این لحظه دگر جان من از پیکر گیر بـارها جـان به تودادم تو دم آخـرگـیر